Adidal
Adidal
All Day IDream About Love

                                                                 بسمه تعالی

یکی از روزهای تابستون بود که تصمیم گرفتم یه وبلاگ ادبی درست کنم اوایل خوب بود چون آمار بازدیدم زیاد بود،ولی بعدازمدتی آمار وب شدید کم شد به ذهنم زد که مطلب جدید بذارم و یه پست با این مضمون گذاشتم"از این به بعد میخوام مطالب غمگین داخل وب بذارم" فردای همون روز یه نظر از طرف یه دختر به اسم راینا(اسم مستعار اینترنتیشه) برام ارسال شده بود "نبینم غصه داری"گفتم"از دنیا سیرم اومدم اوقات تنهایی خودمو داخل وب بگذرونم مطالب غمگین رو دوست دارم"گفت"از این به بعد فقط مطالب شاد میذاری"گفتم"سعی خودمو میکنم" بعدش فهمیدم طرفم خودش وب داره.بعدازکلی کلنجار رفتن با خودم دلو زدم به دریا که اسمشو بپرسم و اینکه چند سالشه.احساس وابستگی خیلی زیادی بهم دست داده بود.یه هفته ای میشد به وب سر نزده بود بازم احساس تنهایی میکردم به خاطر همین هرروز میرفتم وب تا شاید بازم داخل وب ببینمش آخرای هفته بود که دیدم بازم یه نظر ارسال شده این دفعه فرستاده بود"سرم شلوغ بود امتحان داشتم نرسیدم اسمم آناهیتاست و اینکه دو سال ازت بزرگترم.از بس تنها بودم روزبروز وابستگیم بیشتر میشد و احساس میکردم تنها چیزیه که من تو این دنیا دارم یه حسی بهم میگفت همون کسیه که از تنهایی درت میاره این دفعه افتاد تو سرم بهش شماره بدم که ارتباطمون محدود به دنیای اینترنت نباشه با این حال با ترس انگشتامو میذاشتم رو کیبورد تو سرم بود که یه وقت از کارم ناراحت نشه خیلی وقت بود به وب خودم نرفته بودم. به وبش رفتم و یه نظر فرستادم"که هر موقع اومدی داخل وب به این شماره یه اس بده،تک هم بزنی کافیه،من میام داخل وب.ممنونم ازت عزیزم"دوباره خبری ازش نبود.خیلی ترسیده بودم که نکنه از کارم ناراحت شده باشه و دیگه نیاد پیشم. از استرس و اضطراب داشتم میمردم که یه اس از یه شماره غریبه برام اومد"عزیزم اومدم داخل وب میتونی بیای؟" منم که منتظر همین لحظه بودم اس دادم"آره فدات شم اومدم" وضعیت داشت خیلی خوب ادامه پیدا میکرد که مودمم سوخت.دیگه بدتر از این نمیشد چقدر شانسم بده.وحشت برم داشته بود مونده بودم چکار کنم که خودش اس داد"بیا داخل وب من اومدم"گفتم"نمیتونم بیام"گفت"چرا"گفتم"مودمم سوخته"گفت"عیبی نداره هروقت درستش کردی خبرم کن"یه دفعه نمیدونم چی شد که گفتم"تا موقعی که درستش کنم بیا به هم اس بدیم.جوابی نگرفتم یکم ناراحت شدم.بعداز یکی دو ساعت اس داد"قبول" آره از اون روز شروع کردیم به اس بازی.این روزا هرروز میومد و میرفت که بهش گفتم"میخوام مامان و بابامو راضی کنم بعد دانشگاهم بیایم واسه امر خیر".گفت"فکر کردی من از اون دخترام که وقتی اسم ازدواج میاد وسط دست و پامو گم کنم و خیلی ساده گولتو بخورم؟ نه عزیز اشتباه فکرکردی"دیگه اس نداد.قلبم داشت از جاش کنده میشد گفتم"نمیگم همچین دختری هستی که!میگم یعنی من"گفت"نمیخواد چیزی بگی"گفتم"پس بهم مهلت بده فکر کنم" اونم که خصوصیات اخلاقی منو تا حدی میدونست،قبول کرد.من هرروز میرفتم داخل وب و مطالبی درمورد ازدواج میخوندم و اینکه چرا میگن دختر باید از پسر کوچیک باشه چی میشه بزرگتر باشه مگه دنیا به آخر میرسه.دوباره برگشتیم سر خونه خودمون که داشتیم داخلش زندگی اس ام اسی خودمونو ادامه میدادیم(رفاقت).هرروز و هرروز میگذشت و ما از چیزایی که دوست داریم به هم میگفتیم هنوزم این رابطه ادامه داره و من هنوز تو این فکرم که اون ازم کوچیکتره ولی نمیدونم چرا میخواد ازم مخفی کنه.الانم که خرداد ماه شده و امتحانات پیش دانشگاهی ما تموم شده و امتحانات دانشگاه هم از 20ام شروع میشه و منم الان دارم واسه کنکور میخونم.این خاطراتی که گفتم فقط جزیی از اتفاقاتیه که برامون اتفاق افتاده و همش تو یه سال بوده البته هنوز ی سال نشده.امسال سال91 و من امیدوارم که یه دانشگاه خوب دولتی دربیام و اینکه هیچوقت دوستیمون کمرنگ نشه.

از همتون که نشستین پای حرفام ممنونم.در ضمن تمام گفته ها ساخته ی تخیل خودم هستند

Mikhak


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:داستان,ادب,شعر,رمان, توسط Mikhak