گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود.بدیدم و مشتاق تر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
ک اول نظر به دیدن او دیده ور شدم
او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
این من شب پرست
سپیده را تاب ندارد
بس که
در سیاهه ی چشمانت
خلوت گزیده ام
دل تو اولین روز بهار
دل من آخرین جمعه ی سال
و چه دورند و جه نزدیکند به هم
عشق را دوست دارم نه در قفس
بوس را دوست دارم نه در هوس
و تو را دوست دارم تا آخرین نفس
بر و بچ بیننده اگه دلتون اومد
در نظر سنجی هم شرکت کنید
ادامه مطلب...
یه صفحه سفید،به همراه یک قلم
این بار حرف،حرف نا گفته است
یک حرف تازه،نه از تو....
هی فکر میکنم،هی با قلم به کاغذ سیخ میزنم
اما
دیگه تمام صفحه ها معتاد نامت اند
انگار این قلم جز با حضور نام تو فرمان نمی برد
در تمام صفحه های دفتر شعرم
در گوشه های خالی قلبم
در لحظه های تلخ سکوتم و فکرهایم
چیزی بجز تو نیست که تکرار میشود
مثل درخت در دل من ریشه کرده ای